سیاهی چشمی به انتظار سپیدی
12 دی 1391
دیر گاهی است که چشم به راه جاده های بی انتها دوخته ام و سیاهی چشمم را در سپیدی جاده ها به امانت گذاشته ام برای روزی که بیاید..
قدم رنجه کند و پا بگذارد بر روی همه سیاهی ها حتی اگر این سیاهی سیاهی چشم من باشد…
نشسته ام به انتظار نگاهی و به امید کورسویی نور…
می گویند یوسف ِ عزیزی است که مادرش را به انتظار گذاشته…
می گویند دلربای عاشق کشی است که معشوقه هایش را اکسیر ابدیت می نوشاند…
می گویند هر چشمی که او را دید هرگز غیر او نخواست….
می گویند آقای دلتنگی هاست….همنوایی دل های شکسته و مستضعفین…
آقای خوبی ها….
و من منتظرم و امید دارم که منتظر باشم … یعنی آقا قلب سیاه و ذهن غبارآلود را هم می خرد به نیم نگاهی…؟؟؟
(دل نوشته یکی از طلاب فارغ التحصیل)