پزشک
به همراه بیمار گفت : من نمیتونم بیرون از مطب ویزیتش کنم برو بیارش داخل مطب
پسر جوان نگاه التماس گونه اش را با غرور مردانه اش عوض کرد و به بیرون مطب رفت
لحظاتی بعد پیرمردی رنجور را با ولیچر و کیسه ادرار به دست را به زحمت از در ورودی مطب که بسیار کوچک بود و ویلچر از آن عبور نمی کرد
عبور داد. . پیرمرد را در از جلو بغل کرده بود و با پایش ویلچر را همزمان می کشید تا بتواند بعد از خروجی در دوباره او را در ویلچر بگذارد
پیرمرد چاق بود و پسرک به سختی او را جلو میبرد .
بالاخره با هر سختی که بود او را داخل مطب آورد . عرق صورتش را پاک کرد و از ته دل معلوم بود از آنکه مطب خلوت است چقدر راضی است .
پزشک پیرمرد را معاینه کرد .سرفه های خشک پیرمرد نشان می داد که سرما خورده است .
دکتر از پسرک پرسید : چی شده ؟ چرا راه نمی رود.
پسرک لبخند تلخیزد و گفت : سکته
دکتر نگاه سردی به پیر مرد انداخت و نسخه اش را نوشت .دو تا آمپول داره و این قرص ها که باید هر 6 ساعت ….
پسرک،پیرمرد را در مطب گذاشت و به دنبال خرید دارو ها رفت . وقتی که برگشت دکتر هر آمپول را با سه برار قیمت اصلی به پیر مرد تزریق کرد
چون پیرمرد نمیتوانست دراز بکشد و چون ایستاده در بغل فرزندش آمپول تزریق کرده بود . پول سه آمپول را از او گرفت.
این ماجرا گذشت ….
چند روز بعد پارچه نوشته ای روی در مطب قرار گرفت با این متن
“بدینوسیله در گذشت پزشک دلسوز و متعهد جناب آقای….. که بر اثر سکته مغزی دار فانی را وداع گفت به خانواده ایشان تسلیت عرض می کنیم .”
این داستان واقعی بود. ولی کم نیستندپزشکان متعهد ودلسوز واقعی در کشورم
درود خدا بر همه آنان و روزشان مبارک…