یک ماجرای تکراری اما درس گرفتنی
اندر حکایت است که شیخی برای وعظ و خطابه به مکانی دعوت شد. وی زمانی که به منبر رسید بر نخستین پله منبر جلوس کرد . پس از ایراد مطالبی ، حسن ختامی گفت و منبر را به پایان رساند.
شب بعد نیز به همان روال شب نخستین گذشت .اما در شب سوم حاضران شروع به سوال از شیخ کرده و شیخ نیز پس ازکمی تامل ، اگر پاسخی داشت می داد و اگر جوابی نداشت می گفت: نمی دانم ! کم کم نمی دانم های شیخ بالا گرفت و مردم هم ناراحت شدند و هر کس به او چیزی گفت.
یکی گفت پس تو چه می دانی ؟ دیگری فریاد برآورد که تو را چه به منبر ! آن هم منبر پله اولی و… اما شیخ با آرامش و طمانینه خاصی در پاسخ آنها گفت : من به اندازه دانسته های خویش بر پله نخستین منبر نشستم ! اگر می خواستم بر اساس ندانسته های خویش بنشینم که باید تا عرش برین بالا می نشستم!
محمد معینی فر،ماهنامه حاشیه ، آبان 91،شماره 6-7،ص 94.