خدایا کمک از شرخودم ونفس ام
به تو پناه می برم
از شرهمه شیطان های وجودی ام
خدایا دلم نمیخواهد در زمره فراموشکاران باشم
دلم نمیخواهد گناه را
دلم نمیخواهد جز تو را
تنها محبوبم
تنها اعتمادم
مرا از خود نگیر
خدایا انگار این روزها ” الم یعلم الانسان به ان الله یری” را فراموش کردم
یادت خودت را به من یاد ده
یگانه محبوبم
دلنوشته بانوی طلبه
وقتی قرار است که بشکنی…
وقتی قرار است فرو بریزد تمام بت های آرزوهایت …
وقتی از همه و همه نا امید میشوی …
وقتی سقف خانه اعتمادت به بشر، روی سرت آوار می شود…
وقتی سیراب می شوی از تمام سراب های محبت های دروغین…
وقتی که احساس می کنی به هر ریسمان و طنابی که چنگ می زنی عامدانه از هم می پاشد…
آنگاه است که حسش می کنی … با تمام وجود … با تمام قلب و روح و احساست … می فهمی که همه این رفتارها عامدانه است و از روی دلیل …
می فهمی که یک نفر هست که دلش نمی خواهد تو با دیگری باشی .. یک نفر هست که قلبت و آن هم تمامی قلبت را می خواهد… شریک دوست ندارد…
یک نفر هست که عاشقت هست … یک نفر که همیشه هست … او عاشق تو و همه دلشکستگی ها و بهانه گیری هایت است…
از شب تا صبح به انتظار شنیدن کلامت بیدار می ماند و آغوشش برای تو همیشه باز است.. حتی اگر تو به یادش نباشی ..!!!
آری … والنتاینی هم اگر باشد ،اسم هر روز روزهای زندگی من است …
روزهای من و دلدادگی هایم
“روزهای من و خدام”
خدا جونم دوستت دارم
” دلنوشته یک طلبه فارغ التحصیل”
اندر حکایت است که شیخی برای وعظ و خطابه به مکانی دعوت شد. وی زمانی که به منبر رسید بر نخستین پله منبر جلوس کرد . پس از ایراد مطالبی ، حسن ختامی گفت و منبر را به پایان رساند.
شب بعد نیز به همان روال شب نخستین گذشت .اما در شب سوم حاضران شروع به سوال از شیخ کرده و شیخ نیز پس ازکمی تامل ، اگر پاسخی داشت می داد و اگر جوابی نداشت می گفت: نمی دانم ! کم کم نمی دانم های شیخ بالا گرفت و مردم هم ناراحت شدند و هر کس به او چیزی گفت.
یکی گفت پس تو چه می دانی ؟ دیگری فریاد برآورد که تو را چه به منبر ! آن هم منبر پله اولی و… اما شیخ با آرامش و طمانینه خاصی در پاسخ آنها گفت : من به اندازه دانسته های خویش بر پله نخستین منبر نشستم ! اگر می خواستم بر اساس ندانسته های خویش بنشینم که باید تا عرش برین بالا می نشستم!
محمد معینی فر،ماهنامه حاشیه ، آبان 91،شماره 6-7،ص 94.
زمستان زوزه می کشد و بی معرفتی نعره
باد هم دریغ نمی کند ناجوانمردانه تازیانه می زند بر تنه درختان جمود و یکنواختی
عجیب هوای روزگار سرد و دل تنگ است
یک نگاه روزگار به آسمان بی تفاوت است و نگاه دیگرش به کمر خمیده انتظار…
عجیب بحبوبه رسوایی بر پاست
اما تو
تو ای غربت نشین خاکی های دنیا
چند لحظه سکوت کن
گوش دلت را باز کن
می شنوی صدای فریاد سکوت را
یک نفر تا آسمان منتظر است
نگاه منتظرش را بایک لبیک پاسخ گو…
فقط یک کلام
العجل یا صاحب الزمان
“دلنوشته یک طلبه فارغ التحصیل”
یا ثار الله
گویند که هر کلام تو ،قدم قدم صدای تو
لحظه لحظه دعا و ثنای تو
یاد خدا بود و بس
اما دل من امروز دوباره هوای هواخواهی تو کرده است
هوای یک لحظه شنیدن قرآنت
هوای یک لحظه نور نگاهت
مرا دریاب ای خون خدا بر زمین
حسینم دلم عطش دیدار را به جانم انداخته …
دلم تنگ نگاهی است و لحظه ای عنایت
دوباره اربعین آمد و دوباره چهله غم های محرمت زینب شروع شده
آه که زینب دوباره باید کوله بار اشک های امتت را به دوش بکشد تا محشر
دوباره علم عباس بین شیعه دست به دست می شود
دوباره ناله مادران فرزند مرده اینبار برای اکبر و اصغر بلند می شود
و من حیران میان آسمان دلتنگی هایم منتظر صاحب عزای اصلی هستم
یا بقیه الله پس کی رحل اقامتت را بر سر ما می افکنی
پس کی دیدگان ما را نور می بخشی که سیاهی دنیا کورمان کرده
آقا می شود اربعین جدتان پایان اربعین های چند صد ساله شیعه شود؟؟؟
می شود که بیایی؟؟
اگر قابل بدانی چشمان را به انتظارت می سپارم …
یا صاحب الزمان
دلنوشته های طلبه فارغ التحصیل