وقتی به هرکه دل می بندم نا امید می شوم …وقتی به هر که اعتماد می کنم رسوا می شوم …وقتی که ناگهانی بندهای دلم پاره می شود…وقتی در غروب های غم انگیز جمعه دلم می گیرد…وقتی همه پل های پشت سرم را شکسته می بینم …وقتی حتی عزیزترین کسانم مرا نمی بینند وبی پروا می شکنند آیینه محبت و دوست داشتنم را…آنگاه به یاد تو می افتم که گفتی:….
در غار حراء نشسته بود. چشمان را به افقهاى دور دوخته بود و با خود مى انديشيد. صحرا، تن آفتاب سوخته خود را، انگار در خنكاى بيرنگ غروب ، مى شست .
محمد همچنان كه بر دهانه غار حراء نشسته بود به افق مى نگريست و خاطرات كودكى و نوجوانى و جوانى خويش را مرور مى كرد. به خاطر مى آورد كه هميشه از وضع اجتماعى مكه و بت پرستى مردم و مفاسد اخلاقى و فقر و فاقه مستمندان و محرومان كه با خرد و ايمان او سازگار نمى آمد رنج مى برده است . او همواره از خود پرسيده بود: آيا راهى نيست ؟ با تجربه هايى كه از سفر شام داشت دريافته بود كه به هر كجا رود آسمان همين رنگ است و بايد راهى براى نجات جهان بجويد. با خود مى گفت : تنها خداست كه راهنماست .
محمد به مرز چهل سالگى رسيده بود. تبلور آن رنجمايه ها در جان او باعث شده بود كه اوقات بسيارى را در بيرون مكه به تفكر و دعا بگذراند، تا شايد خداوند بشريت را از گرداب ابتلا برهاند. او هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حراء به عبادت مى گذرانيد.
آن شب ، شب بيست و هفتم رجب بود. محمد غرق در انديشه بود كه ناگاه صدايى گيرا و گرم در غار پيچيد:
بخوان ! محمد، در هراسى و هم آلود به اطراف نگريست .
صدا دوباره گفت : بخوان !
اين بار محمد با بيم و ترديد گفت : من خواندن نمى دانم .
صدا پاسخ داد: بخوان به نام پروردگارت كه بيافريد، آدمى را از لخته خونى آفريد. بخوان و پروردگار تو ارجمندترين است ، همو كه با قلم آموخت ، و به آدمى آنچه را كه نمى دانست بياموخت …
و او هر چه را كه فرشته وحى فرو خوانده بود باز خواند.
هنگامى كه از غار پايين مى آمد، زير بار عظيم نبوت و خاتميت ، به جذبه الوهى عشق برخود مى لرزيد. از اين رو وقتى به خانه رسيد به خديجه كه از دير آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت :
مرا بپوشان ، احساس خستگى و سرما مى كنم !
و چون خديجه علت را جويا شد، گفت :
آنچه امشب بر من گذشت بيش از طاقت من بود، امشب من به پيامبرى خدا برگزيده شدم !
خديجه كه از شادمانى سر از پا نمى شناخت ، در حالى كه روپوشى پشمى و بلند بر قامت او مى پوشانيد گفت :
من از مدتها پيش در انتظار چنين روزى بودم ، مى دانستم كه تو با ديگران بسيار فرق دارى ، اينك در پيشگاه خدا شهادت مى دهم كه تو آخرين رسول خدايى و به تو ايمان مى آورم .
پيامبر دست همسرش را كه براى بيعت با او پيش آورده بود به مهربانى فشرد و گلخند زيبايى كه بر چهره همسر زد، امضاى ابديت و شگون ايمان او شد و اين نخستين ايمان بود.
پس از آن ، على كه در خانه محمد بود با پيامبر بيعت كرد. او با آنكه هنوز به بلوغ نرسيده بود دست پيش آورد و همچون خديجه ، با پسر عموى خود كه اينك پيامبر خدا شده بود به پيامبرى بيعت كرد.
سه سال تمام از اين امر گذشت و جز خديجه و على و يكى دو تن از نزديكان و خاصان آنان از جمله زيد بن حارثه ، كسى ديگر از ماجرا خبر نداشت…
داستان پيامبران (جلد دوم) محمد (ص) ، على موسوى گرمارودى
حدیث قدسی:
وَ اذکُرنِی فِی خَلَواتِکَ وَ عِندَ سُرُور لَذَّتِکَ أذکُرکَ عِندَ غَفَلاتِکَ.
در نهان و نیز هنگام شادمانی به یاد من باش تا در غفلت ها، به یادت باشم.
امالی صدوق/ 254
اتوبوس قم- تهران برای استراحت مسافران، توقف کوتاهی کرد. سید، همراه دوستش از اتوبوس پیاده شدند. هنوز خورشید جمهوری اسلامی در میهن طلوع نکرده بود. سید از اتوبوس که پیاده شد، به سمت مشروب فروشی حاشیه حسن آباد به راه افتاد. دوست سید از روی نصیحت، آقا را از روانه شدن به آن سو باز داشت.
- آقاجان! شما ملبس هستید، ممکن است مشتریان آن جا حالت طبیعی نداشته باشند و جسارتی به شما کنند.
اما سید تصمیم خودش را گرفته بود. وارد مغازه شد و دو دستش را به طرف درب ورودی مغازه گرفت و صاحب آن جا را فرا خواند و پرسید: آقا عرق دارید؟
صاحب مغازه و بیشتر از او مشتریانش، حیرت زده به سید روحانی چشم دوختند. چند تا به ظاهر از اوباش ها، از صاحب مغازه خواستند که پاسخ بدهد “داریم” تا ببینیم این سید چه خواهد کرد .
- بله! عرق داریم، فرمایش؟
سید خیلی جدی و بی درنگ می گوید: پس لطفا کتتان را بپوشید تا سرما نخورید!
و نتیجه شوخی آقا سید این می شود که بسیاری از مشتریان خانه فساد! زین پس از مشتریان و مریدان آقا سید می شوند.
خاطره ای از سید علی حسینی ایمنی برگرفته از ماهنامه حاشیه
بعضی چیزها هست که تا آدم نداشته باشه و یا ندیده باشه نه میدونه که چه ارزشی داره ونه می دونه که معناش چیه !مثلا خیلی ها از قربت بقیع و مظلومیتش برامون گفتند و نوشتند ،از غریبی وتنهایی زهرا(س) گفتند و نوشتند اما تا خودت مشرف نشی و با چشمای خودت بقیع را نبینی؛صفوف کاروان های ایرانی را که در غم زهرا دزدانه روضه می خوانند را نبینی عمق فاجعه را درک نمی کنی ! یا اینکه وقتی در روز میلاد حضرت علی از پدر صحبت می شه تا پدر نداشته باشی و یاغم یتیمی را نچشیده باشی از ارزش وجودی پدر باخبر نمیشی !حالا چه بابای خوبی داشته باشی وچه بابای بد!که البته به نظر من بابای بد وجود نداره! اما فاجعه از زمانی شروع میشه که بابات بهترین بابای عالم باشه واز دستش بدهی اون هم جلوی چشمای خودت ! اونم با فجیع ترین حالت !بابات را جلوی چشات سلاخی کنن! اون وقت میخوام بدونم چی می کشی اون وقت قدربابا را می دانی یانه ؟ اون وقت میفهمی که رقیه (س) چی کشید؟به نظرشما رقیه(س) دیروز،چه طوری روز پدر را به باباش تبریک گفت؟بیایید رقیه وار به باباهامون روزشون را تبریک بگیم چه باباهای که هنوز سایه اشون بالای سرمون هست وچه باباهایی که توفیق زیر بال وپر بودنشون را نداریم!
رضوی